زندگی، دانش و فناوری

علم و دانش بهترين يادبود براي انتقال به ديگران است، ادب زيباترين نيكي ها است و فكر و انديشه آئينه صاف و تزيين كننده اعمال و برنامه ها است. امام هادي علیه السّلام (مستدرك الوسائل، ج 11، ص 184، ح 4 ) منبع : راسخون

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دوست» ثبت شده است

گل و خاک


صبحدم، تازه گلی خودبین گفت <> کاز چه خاک سیهم در پهلوست
خاک خندید که منظوری هست <> خیره با هم ننشستیم، ای دوست
مقصد این ره ناپیدا را <> ز کسی پرس که پیدایش ازوست
همه از دولت خاک سیه است <> که چمن خرم و گلشن خوشبوست
همه طفلان دبستان منند <> هر گل و سبزه که اندر لب جوست
پوستین بودمت ایام شتا <> چو شدی مغز، رها کردی پوست
جز تواضع نبود رسم و رهم <> گر چه گلزار ز من چون مینوست
نکنم پیروی عجب و هوی <> زانکه افتادگیم خصلت و خوست
تو، بدلجوئی خود مغروری <> نشنیدی که فلک، عربده‌جوست
من اگر تیره و گر ناچیزم <> هر چه را خواجه پسندد، نیکوست
گل بی خاک نخواهد روئید <> خاک، هر سوی بود، گل زانسوست
خلقت از بهر تنی تنها نیست <> چشم گر چشم شد، ابرو ابروست
همگی خاک شویم آخر کار <> همچو آن خاک که در برزن و کوست
برگ گل یا بر گلرخساری است <> خاک و خشتی که ببرج و باروست
تکیه بر دوستی دهر، مکن <> که گهی دوست، دگر گاه عدوست
مشو ایمن که گل صد برگم <> که تو صد برگی و گیتی صد روست
گرچه گرد است بدیدن گردو <> نه هر آن گرد که دیدی، گردوست
گوی چوگان فلک شد سرما <> زانکه چوگان فلک، اینش گوست
همه، ناگاه گلوگیر شوند <> همه را، لقمهٔ گیتی به گلوست
کشتی بحر قضا، تسلیم است <> اندرین بحر، نه کشتی، نه کروست
کوش تا جامهٔ فرصت ندری <> درزی دهر، نه آگه ز رفوست
تا تو آبی به تکلف بخوری <> نه سبوئی و نه آبی به سبوست
غافل از خویش مشو، یک سر موی <> عمر، آویخته از یک سر موست

منبع شعر : گنجور
منبع تصویر : http://www.thebluebook.com
۲۶ آذر ۹۳ ، ۲۱:۲۳ ۲ نظر
صبحدم

تیشرت سبز !

چند سال پیش تو یه اردوی 7 روزه دانش آموزی تمام مدت فقط دو تیشرت سبز رنگ می پوشیدم. روز آخر اردو یکی از مسئولا منو به گوشه ای کشید و گفت : شما سیّدی ؟
گفتم : نه !
دوباره پرسید : سیّد نیستی؟
باز جواب دادم : نه سیّد نیستم!
فهمیدم چون این مدت از این پوشش استفاده کردم ، این بنده خدا منو سیّد تصور کرده .

این ماجرا گذشت و چند سال بعد، - من که به سفید و سبز علاقه زیادی دارم- باز سبز پوشیده بودم که چند نفر از دوستام اومدن پیشم. توو ماشین دوستم مشغول صحبت شدیم . صحبت هامون تموم شد و می خواستیم از هم خداحافظی کنیم. برای همین و به صورت اتفاقی، برای خارج شدن ازماشین، کاملا همزمان 4 در ماشین رو باز کردیم.
همسایه ما هم که در حال عبور از کنار ماشین و به سوی منزل خود بود. با دیدن این صحنه و البته به نظر من با دیدن پیراهن یه دست سبزم، کمی ترسید و یکه خورد. این حالتشُ  می شد از صدای جواب سلامش هم حس کرد. شاید فکر می کرد جامه سبزها سراغش اومدن.


اضافه کلام :
جدا از اینکه هر کس حق دارد رنگش را خود انتخاب کند و در انتخاب خود آزاد باشد
امیدوارم این سطحی نگری های جامعه ما جای خود را به حقیقت جویی دهد.

۱۳ آذر ۹۳ ، ۱۱:۱۹ ۰ نظر
صبحدم