زندگی، دانش و فناوری

علم و دانش بهترين يادبود براي انتقال به ديگران است، ادب زيباترين نيكي ها است و فكر و انديشه آئينه صاف و تزيين كننده اعمال و برنامه ها است. امام هادي علیه السّلام (مستدرك الوسائل، ج 11، ص 184، ح 4 ) منبع : راسخون

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع

در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع

 

شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع

روز و شب خوابم نمی​آید به چشم غم پرست

 

بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع

رشته صبرم به مقراض غمت ببریده شد

 

همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع

گر کمیت اشک گلگونم نبودی گرم رو

 

کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع

در میان آب و آتش همچنان سرگرم توست

 

این دل زار نزار اشک بارانم چو شمع

در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست

 

ور نه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع

کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت

 

تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع

همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدار تو

 

چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع

سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین

 

تا منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع

آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت

 

آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع

شعر حافظ، منبع اینترنتی: http://www.jasjoo.com
۰۷ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۰۹ ۰ نظر
صبحدم

گل و خاک


صبحدم، تازه گلی خودبین گفت <> کاز چه خاک سیهم در پهلوست
خاک خندید که منظوری هست <> خیره با هم ننشستیم، ای دوست
مقصد این ره ناپیدا را <> ز کسی پرس که پیدایش ازوست
همه از دولت خاک سیه است <> که چمن خرم و گلشن خوشبوست
همه طفلان دبستان منند <> هر گل و سبزه که اندر لب جوست
پوستین بودمت ایام شتا <> چو شدی مغز، رها کردی پوست
جز تواضع نبود رسم و رهم <> گر چه گلزار ز من چون مینوست
نکنم پیروی عجب و هوی <> زانکه افتادگیم خصلت و خوست
تو، بدلجوئی خود مغروری <> نشنیدی که فلک، عربده‌جوست
من اگر تیره و گر ناچیزم <> هر چه را خواجه پسندد، نیکوست
گل بی خاک نخواهد روئید <> خاک، هر سوی بود، گل زانسوست
خلقت از بهر تنی تنها نیست <> چشم گر چشم شد، ابرو ابروست
همگی خاک شویم آخر کار <> همچو آن خاک که در برزن و کوست
برگ گل یا بر گلرخساری است <> خاک و خشتی که ببرج و باروست
تکیه بر دوستی دهر، مکن <> که گهی دوست، دگر گاه عدوست
مشو ایمن که گل صد برگم <> که تو صد برگی و گیتی صد روست
گرچه گرد است بدیدن گردو <> نه هر آن گرد که دیدی، گردوست
گوی چوگان فلک شد سرما <> زانکه چوگان فلک، اینش گوست
همه، ناگاه گلوگیر شوند <> همه را، لقمهٔ گیتی به گلوست
کشتی بحر قضا، تسلیم است <> اندرین بحر، نه کشتی، نه کروست
کوش تا جامهٔ فرصت ندری <> درزی دهر، نه آگه ز رفوست
تا تو آبی به تکلف بخوری <> نه سبوئی و نه آبی به سبوست
غافل از خویش مشو، یک سر موی <> عمر، آویخته از یک سر موست

منبع شعر : گنجور
منبع تصویر : http://www.thebluebook.com
۲۶ آذر ۹۳ ، ۲۱:۲۳ ۲ نظر
صبحدم

هر صبحدم نسیم گل از بوستان توست

هر صبحدم نسیم گل از بوستان توست
الحان بلبل از نفس دوستان توست

چون خضر دید آن لب جان بخش دلفریب
گفتا که آب چشمه حیوان دهان توست

یوسف به بندگیت کمر بسته بر میان
بودش یقین که ملک ملاحت از آن توست

هر شاهدی که در نظر آمد به دلبری
در دل نیافت راه که آن جا مکان توست

هرگز نشان ز چشمه کوثر شنیده‌ای
کو را نشانی از دهن بی‌نشان توست

از رشک آفتاب جمالت بر آسمان
هر ماه ماه دیدم چون ابروان توست

این باد روح پرور از انفاس صبحدم
گویی مگر ز طره عنبرفشان توست

صد پیرهن قبا کنم از خرمی اگر
بینم که دست من چو کمر در میان توست

گفتند میهمانی عشاق می‌کنی
سعدی به بوسه‌ای ز لبت میهمان توست


منبع شعر : http://ganjoor.net

۲۶ آذر ۹۳ ، ۲۰:۵۳ ۱ نظر
صبحدم

واحد

و ایستاده سرِ پا، دوباره در اتوبوس # و بوق و زوره و فریاد و دنده ی معکوس

و مردهای نشسته سه تا سه تا با هم # و چهره های زنان درهم و چروک و عبوس

و ایستاده جوانان که می کنند نگاه # نگاه بی رمق و سرد و مرده و مایوس

و شاعری و مجلات شیک در دستش # تورّقی به سخنواره های نا مأنوس

... و او به فکر فرو رفته با هزار اندوه # به تیره بختی این قرن می خورد افسوس

همیشه فقر و فلاکت، همیشه بیم و ستم # هماره دلهره و جنگ و وحشت و کابوس

صلای کفر به جای صدای ابراهیم # سپاه ظلم و ستم در ورای اقیانوس

ربوده دیو، نگین خدیو با نیرنگ # نشسته کودک شیطان به جای جالینوس

و بنز شش در مشکی چو باد می گذرد # لمیده در عقبش جا پای دنب خروس

و فحش های رکیکی که می کنند نثار # به این زمانه نامرد پست بی ناموس



از کتاب: بانک اطلاعات علمی و کاربردی

تالیف: دکتر مصطفی حق جو، علی اصغر صفائی 

۱۴ آبان ۹۳ ، ۱۷:۳۴ ۰ نظر
صبحدم

شمعدانی

شمعدانی 

شمعدانی

شمعدانی

سر به زیر ، آرام و متین

بین یک دنیا سرسبزی

با یک دلِ خون

گوش به نجوایِ نسیم

چشم انتظارِ باران

می‌زند سکوت را فریاد

۱۶ تیر ۹۳ ، ۲۱:۰۳ ۰ نظر
صبحدم

دنگ

دنگ..،دنگ..
ساعت گیج زمان در شب عمر
میزند پی در پی زنگ
زهر این فکر که این دم گذر است
میشود نقش به دیوار رگ هستی من ...
لحظهها میگذرد
آنچه بگذشت ، نمیآید باز
قصهای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز...


سهراب سپهری


به نقل از : وبلاگ حکیمانه

۱۵ تیر ۹۳ ، ۲۰:۵۵ ۰ نظر
صبحدم