در دوره نوجوانی :) ، توی کوچه سرگرم بازی فوتبال بودیم که توپ جلوی پام افتاد، حالا یه موقعیت عالی، به توپ ضربه میزنه، توپ یه راست داره به سمت دروازه میره، اوه نه از بالای تیر افقی رد شد. توپ داره اوج میگره و به مسیرش ادامه میده.
سرکوچه خانومی با پسر پنج ، شش سالهاش در حال عبور بود، از سمت راست کوچه به سمت چپ.
توپ که در حال اوج گرفتن بود درست به سمت چپ سر این خانوم خورد و از شدت ضربه روی زمین افتاد و به اصطلاح کله پا شد !
بچهها هم که این ماجرا رو دیدن به خنده افتادن، من همینطور شوکه شده بودم که در یک لحظه چی شد؟
پسر این خانوم که خنده بچهها رو دید، هی میگفت : " نخند ! گفتم نخند! "
من هم از یه طرف خنده ام گرفته بود و از طرف دیگه از اتفاق افتاده شرمنده شده بودم ، فقط ساکت داشتم نگاه میکردم.
خانوم بلند شد و از همونن فاصله چند تا بد و بیراه بارمون کرد و رفت
تصویر زیر وضعیت برخورد را نشان می دهد
روز بعد، از چند تا از بچههای محل - که در بازی م نبودند - شنیدم که گفتنن شوهر این خانوم اومده و دنبال کسی بوده که ضربه رو زده
ولی بچهها لوم نداده بودن، فکر کنم گفته بودن که بچههای این کوچه نبودن و ...
چند وقت بعد توی مدرسه یه توپ از فاصله حدود دو سه متری درست به وسط پیشونی م خورد و داغون شدم
شاید این عوض همون ضربه بود! چون دوستم هم ناخواسته این ضربه رو به من زد !
رزمنده ای تعریف میکرد :
روزی چند تا از بچهها تو یه سنگر مشغول هندونه خوردن بودن
منو هم صدا کردن: بفرما داداش
گفتم: میل ندارم ممنون، از اونجا فاصله گرفتم
10 ثانیه بعد یک گلوله خمپاره سنگرُ زد و فقط یکی که ته سنگر بود زنده موند، بقیه همگی شهید شدن
+ چقدر مدیون مردان همیشه مرد هستیم و خبر نداریم
+ آسوده نشسته، یک کلیک و چند تا لایک !
چند سال پیش تو یه اردوی 7 روزه دانش آموزی تمام مدت فقط دو تیشرت سبز رنگ می پوشیدم. روز آخر اردو یکی از مسئولا منو به گوشه ای کشید و گفت : شما سیّدی ؟
گفتم : نه !
دوباره پرسید : سیّد نیستی؟
باز جواب دادم : نه سیّد نیستم!
فهمیدم چون این مدت از این پوشش استفاده کردم ، این بنده خدا منو سیّد تصور کرده .
این ماجرا گذشت و چند سال بعد، - من که به سفید و سبز علاقه زیادی دارم- باز سبز پوشیده بودم که چند نفر از دوستام اومدن پیشم. توو ماشین دوستم مشغول صحبت شدیم . صحبت هامون تموم شد و می خواستیم از هم خداحافظی کنیم. برای همین و به صورت اتفاقی، برای خارج شدن ازماشین، کاملا همزمان 4 در ماشین رو باز کردیم.
همسایه ما هم که در حال عبور از کنار ماشین و به سوی منزل خود بود. با دیدن این صحنه و البته به نظر من با دیدن پیراهن یه دست سبزم، کمی ترسید و یکه خورد. این حالتشُ می شد از صدای جواب سلامش هم حس کرد. شاید فکر می کرد جامه سبزها سراغش اومدن.
اضافه کلام :
جدا از اینکه هر کس حق دارد رنگش را خود انتخاب کند و در انتخاب خود آزاد باشد
امیدوارم این سطحی نگری های جامعه ما جای خود را به حقیقت جویی دهد.
چند سال پیش پیرمردی ( آقای "الف" ) در محله ما زندگی می کرد که به خاطر
کهولت سن به سختی و آهستگی قدم بر می داشت ولی با این وجود یک مسیر همیشگی
برای پیاده روی داشت.
روزی در بقالی یکی دیگر از همسایه های ما ( آقای "ب" ) ، که او هم مسن بود ولی هنوز از پا نیافتاده بود ؛
آقای "ب" ، با خنده به من گفت: آقای "الف" خیلی پیر شده فکر کنم دیگه کارش تمومه.
چند وقت بعد ، آقای الف به دیار باقی شتافت. (روحش شاد و قرین رحمت خدا)
روزها ، ماه ها و سال ها گذشت و گذشت تا اینکه یک روز دیدم آقای "ب" چقدر
شبیه آقای "الف" در حال پیاده روی است ، به همان سختی و به همان آهستگی ! بعد از چند سال او هم دیار فانی را وداع گفت !
کلاس ادبیات یا انشاء و املا بود، معلم -ببخشید دبیر (دوره راهنمایی)- مشغول کار خودش بود و بچه ها هم که درسُ تمام شده می دونستند، شروع کردند به سر و صدا و ... که در این بین یکی از شاگردا سوتی ممتد همچون سوت قطار زد. اوایل سوت زدنش سر و صدا زیاد بود و اصلاً شنیده نمی شد ولی با فروکش ناگهانی صدای بچه ها، این فقط صدای سوت ممتد این دانش آموز بخت برگشته بود که در فضای کلاس می پیچید.
دبیر ادبیات (تاکید می کنم ادبیات) برخاسته و چنان ضربتی با مشت بر شکم وی نواختندی که تا آخر آن روز دانش آموز بیچاره بر خود پیچیدندی . و به این ترتیب سکوت در کلاس حمکفرما شد، انگار همه بچه ها مودب شده بودند.
نزدیک به امتحانات بودیم ، کتابخانه دانشگاه مملو از دانشجو و سالن های مطالعه شلوغ ، حتی گاهی اوقات در سالن مطالعه خوابگاه هم جایی نمی ماند و بچه روی موکت طوری لم داده بودند که انگار روی پر قو دراز کشیده اند. خلاصه فضای دانشگاه و فکر و ذهن بچه ها همه ، یک چیز را نوید میداد ، امتحان !!
روزی از همین روزها، در محوطه دانشگاه مشغول قدم زدن بودیم ، دو نفر بلند بلند با هم صحبت میکردند که یکی شان حرفی زد ، صدایش به گوش من هم رسید که خیلی برایم عجیب بود ، او می گفت آن قرائت قرآنی که قبل از شروع امتحان میگذارند ، خیلی استرس زا است !
این در حالی است که پخش قرآن قبل از امتحان جدا از شروع کردن با نام و یاد خدا ، معمولاً برای آرامش دادن به امتحان دهنده ها است.
مدتها بود که ندیده بودمش ، کمی و فقط کمی پیرتر شده بود ...
جلو رفتم تا سلامی عرض کرده و ادای احترامی کنم. به چشم هایش نگاه کردم ، نگاهی سرد داشت.
او را هرگز این طور ندیده بودم ، آن هم بعد از این همه مدت چطور ممکن بود سرد برخورد کند.
بعدها که دقیق تر به این اتفاق فکر کردم ، به این نتیجه رسیدم که او فراموش کرده بود ... مرا نمیشناخت.
به این موضوع بارها و بارها فکر کردم و با خودم گفتم :
راستی ، اگر با خودت روبرو شوی خود را می شناسی ، خود را فراموش نکرده ای ؟!!
اصلاً تو کی هستی؟
همانکه دیروز بود ؟
آن که امروز است؟
یا آن که فردا خواهد بود ؟
اصلاً از چه زمانی بودی ؟
سن خود را ، می شماری ؟ هه !
تا کی هستی ؟
کجا هستی ؟
به کجا میروی؟
و تا چه زمانی ؟
و فقط به یک نتیجه ... به یک نتیجه میرسم !
[ که یکی هست و هیچ نیست جز او ... وحده لا اله الا هو ]
خدایا من از تو ام ،
مرا از نیستی هستی بخشیدی ،
آن زمان که خواستی مرا آفریدی و آن زمان که بخواهی نخواهم بود.
خلاقیت ، مخصوص ذات اقدس توست و مرگ و زندگی ، همه چیز در دست توست !
منبع بیت شعر :
ترجیع بند - که یکی هست و هیچ نیست جز او
شاعر : هاتف اصفهانی
سایت : http://ganjoor.net/hatef/divan-hatef/tarjeeband/
قبلاً بخشی از خاطرات رو جایی نوشته بودم!
دلایلی باعث شد که اونا را حذف کنم که شاید مهمترینش ترس از ، " از خود تعریف کردن" بود !
این بار دوباره در این وبلاگ بعضی از این خاطرات رو که کمتر ترس از خود نمایی در من ایجاد میکنه میارم.
به عنوان اولین مورد خاطره زیر ...
نخستین باری که سرم به سنگ خورد !
چهارم
ابتدایی، سیزده به در رفتیم جایی که تپه های زیادی داشت ، تا اونجایی که
یادمه روی تپه ها کشت هم کرده بودند ، و بین این قطعات زمین کشاورزی ،
زمینی ناهموار احتمالا ً بر اثر حرکت تراکتور به وجود آمده بود همینطور
مشغول بازی و تفریح بودیم ، یکی دو تا از بچه ها دوچرخه رو کمی بالا می
بردند و روی این سراشیبی تپه از هیجان ایجاد شده ، آدرنالین لازمه برای
شادابی را به دست می آورند.
چشمت روز بد نبینه !
منم اومدم دوچرخه رو بردم بالا ، بالا ، بالاتر ؛ الان فکرشو میکنم می بینم چقدر بی فکری کردما
سوار دوچرخه شدم ، با سرعت بسیار زیادی در حال سقوط از بالای تپه به پایین
بعداً
میگفتن سوارش دوچرخه بودی هی داد میزدی ، خودم چیزی یادم نیست سرعت زیادی
داشتم ، شاید مرگ رو جلوی چشمام میدم ، میدونستم دیگه حتماً یه طوری میشه
زمین سنگلاخی بود و فرمان دوچرخه هی تو دستم تکون تکون میخورد ، وحشت لحظه
به لحظه بیشتر میشد ، همه چیز سریع گذشت ولی نمیدونم چرا اینقدر برام طول
کشید ، دایی ام از پشت سر هرچی دوید فایده نداشت ، نرسید.
بالاخره افتادم و سرم به سنگ خورد و شکست!