زندگی، دانش و فناوری

علم و دانش بهترين يادبود براي انتقال به ديگران است، ادب زيباترين نيكي ها است و فكر و انديشه آئينه صاف و تزيين كننده اعمال و برنامه ها است. امام هادي علیه السّلام (مستدرك الوسائل، ج 11، ص 184، ح 4 ) منبع : راسخون

۱۶ مطلب با موضوع «روزگار» ثبت شده است

آبکی !

امروز خورشید دقیقاً از همان جایی طلوع کرد که دیروز !

و فردا و روزهای بعد ...

    در همین عالم قابل مشاهده برای عموم (و نه عوالم پوشیده از چشمان ما و خاص اهل نظر) عوامل ثابت و متغیر زیادی می بینیم. تغییراتی مثل عوض شدن فصل ها، شب و روز، گرما و سرما؛ و ثوابتی مثل طلوع و غروب خورشید، جاذبه، سرعت نور [در خلاء] و ... . در ترکیب این متغیرها و ثوابت بی شک هزاران نکته قابل تامل و آموختنی است. اینکه بدانیم کجا باید تغییر کنیم و کجا نباید، کار آسانی نیست.

    بیشتر وزن بدن انسان را آب تشکیل می دهد. آب پاک و پاک کننده است، اما هنگامی که همین آبِ پاک برای مدتی ساکن و بدون تغییر به اندیشه طهارت نفس خود باقی است به ماده ای چرکین و بدبو تبدیل می شود. برای جلوگیری از این تغیییر ناخواسته که حاصل از سکون طولانی مدّت در وضعیت فعلی است، آب یاد گرفت که حرکت کند و به قیمت بالا رفتن و زمین خوردن، یخ زدن و بخار شدن، شور و شیرین شدن، از سنگ و گل و خار و همه چیز گذشتن؛ پاکی و خلوص خود را حفظ کند.

+ در جریان حرکت آب، سنگ صیقل خورد، گل رشد کرد و خار از زمین کنده شد.

۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۲۰ ۰ نظر
صبحدم

زندگی

زندگی یعنی همین پندار ها
واژه ها
راز ها
آواز ها

۲۱ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۰۰ ۰ نظر
صبحدم

گل و خاک


صبحدم، تازه گلی خودبین گفت <> کاز چه خاک سیهم در پهلوست
خاک خندید که منظوری هست <> خیره با هم ننشستیم، ای دوست
مقصد این ره ناپیدا را <> ز کسی پرس که پیدایش ازوست
همه از دولت خاک سیه است <> که چمن خرم و گلشن خوشبوست
همه طفلان دبستان منند <> هر گل و سبزه که اندر لب جوست
پوستین بودمت ایام شتا <> چو شدی مغز، رها کردی پوست
جز تواضع نبود رسم و رهم <> گر چه گلزار ز من چون مینوست
نکنم پیروی عجب و هوی <> زانکه افتادگیم خصلت و خوست
تو، بدلجوئی خود مغروری <> نشنیدی که فلک، عربده‌جوست
من اگر تیره و گر ناچیزم <> هر چه را خواجه پسندد، نیکوست
گل بی خاک نخواهد روئید <> خاک، هر سوی بود، گل زانسوست
خلقت از بهر تنی تنها نیست <> چشم گر چشم شد، ابرو ابروست
همگی خاک شویم آخر کار <> همچو آن خاک که در برزن و کوست
برگ گل یا بر گلرخساری است <> خاک و خشتی که ببرج و باروست
تکیه بر دوستی دهر، مکن <> که گهی دوست، دگر گاه عدوست
مشو ایمن که گل صد برگم <> که تو صد برگی و گیتی صد روست
گرچه گرد است بدیدن گردو <> نه هر آن گرد که دیدی، گردوست
گوی چوگان فلک شد سرما <> زانکه چوگان فلک، اینش گوست
همه، ناگاه گلوگیر شوند <> همه را، لقمهٔ گیتی به گلوست
کشتی بحر قضا، تسلیم است <> اندرین بحر، نه کشتی، نه کروست
کوش تا جامهٔ فرصت ندری <> درزی دهر، نه آگه ز رفوست
تا تو آبی به تکلف بخوری <> نه سبوئی و نه آبی به سبوست
غافل از خویش مشو، یک سر موی <> عمر، آویخته از یک سر موست

منبع شعر : گنجور
منبع تصویر : http://www.thebluebook.com
۲۶ آذر ۹۳ ، ۲۱:۲۳ ۲ نظر
صبحدم

خود شناسی

مدتها بود که ندیده بودمش ، کمی و فقط کمی پیرتر شده بود ...
جلو رفتم تا سلامی عرض کرده و ادای احترامی کنم. به چشم هایش نگاه کردم ، نگاهی سرد داشت.
او را هرگز این طور ندیده بودم ، آن هم بعد از این همه مدت چطور ممکن بود سرد برخورد کند.
بعدها که دقیق تر به این اتفاق فکر کردم ، به این نتیجه رسیدم که او فراموش کرده بود ... مرا نمیشناخت.

به این موضوع بارها و بارها فکر کردم و با خودم گفتم :
راستی ، اگر با خودت روبرو شوی خود را می شناسی ، خود را فراموش نکرده ای ؟!!
اصلاً تو کی هستی؟
همانکه دیروز بود ؟
آن که امروز است؟
یا آن که فردا خواهد بود ؟

اصلاً از چه زمانی بودی ؟
سن خود را ، می شماری ؟ هه !
تا کی هستی ؟
کجا هستی ؟
به کجا میروی؟
و تا چه زمانی ؟

و فقط به یک نتیجه ... به یک نتیجه میرسم !

[ که یکی هست و هیچ نیست جز او ... وحده لا اله الا هو ]

خدایا من از تو ام ،
مرا از نیستی هستی بخشیدی ،
آن زمان که خواستی مرا آفریدی و آن زمان که بخواهی نخواهم بود.
خلاقیت ، مخصوص ذات اقدس توست و مرگ و زندگی ، همه چیز در دست توست !


منبع بیت شعر :
ترجیع بند - که یکی هست و هیچ نیست جز او
شاعر : هاتف اصفهانی
سایت : http://ganjoor.net/hatef/divan-hatef/tarjeeband/

۳۰ آبان ۹۳ ، ۱۹:۴۱ ۱ نظر
صبحدم

فوتبالیست ها

ترم دوم ارشد ، 12 واحد درس برداشته بودم و حسابی سرم شلوغ بود.
این درحالی بود که ترم قبلش 10 واحد داشتم و توی ترم جدید به شدت درگیر بعضی از پروژه های درسای ترم قبل هم بودم
با این اوضاع همچنان نیم نگاهی هم به فعالیت های غیر درسی داشتم
مثل همیشه و همین الان، روحیه ام خوب بود D:

تا اینکه یه روز دانشگاه دعوت به همکاری برای یه پروژه داشت، در حوزه برنامه نویسی در پردازش موازی
مسئول مربوطه رو به پیدا کردم و رزومه و ثبت نام و ...
بعد از چند هفته با من تماس گرفتن که بیا ...
رفتم ولی مسئولش که یه دانشجوی کارشناسی بود گفت :"
این فقط پروژه نیست چون دعوت به همکاری و ... اس، ممکنه به جای این، شما بیای تو تیم ربات های سایز متوسط ؟!"
گفتم : مشکلی نیس فقط میخوام کمک کنم ...
و واقعاً هم همینطور بود !

شروع کردم به فعالیت در گروه
چند تا تمرین و کار آزمایشی و ...
و بعدش وظیفه اصلی من قسمت پردازش تصویر چشم ربات بود !
با وجود کمبود وقتی که داشتم ، کارا خوب پیش میرفت.

امّا یه سری اتفاقات دلسردم کرد [به ادامه مطلب رجوع کنید]
ادامه مطلب...
۲۸ آبان ۹۳ ، ۱۱:۲۷ ۰ نظر
صبحدم

زندگی

بالاخره بعد از مدتها دیشب حدود سه ساعت خواب راحت داشتم.

با خیال نسبتاً راحت ;)

صبح هم کارها خوب پیش رفت.

تا اینکه در میانه روز غول خواب بر چشمان خسته غلبه کرد و دو ساعت خواب اضافه ...

بیدار که شدم و در حال گنگی و گیجی D:

به دستور مامان نان - به قول شما نون :) - خریده و پس از بازگشت به خانه مجدداً به امر مامان :

"برو به بابا توی جمع کردن برگا کمک کن"

مشغول ماموریت خطیر چپوندن برگا توی گونی شدم.

و امّا ...

موقع جمع کردن برگای درخت انجیر از زمین به مورد جالبی برخوردم.

چند تا میوه انجیر هنوز نرم و سالم بودن !!!

از وسط نصفش کردم و عکس گرفتم، تازه و سرحال :

انجیر

در حالی که کم کم به انتهای دومین ماه پاییز میرسیم

کلی بارون و سرما هم داشتیم

این از اون نشونه های امید و دوست داشتنی خدا است

انجیر میوه ای بهشتی که خدا روی اون قسم میخوره


+ درخت انجیر (خونه ما) معمولاً تا اوایل شهریور به کلی تمام میوه رسیده و شروع به خشک شدن میکنن !

+ درخت انجیر به سرما حساسه !

+ انجیر هم خودش و هم سوره اش کلی خاصیت داره ;)

۲۷ آبان ۹۳ ، ۱۷:۳۵ ۰ نظر
صبحدم

واحد

و ایستاده سرِ پا، دوباره در اتوبوس # و بوق و زوره و فریاد و دنده ی معکوس

و مردهای نشسته سه تا سه تا با هم # و چهره های زنان درهم و چروک و عبوس

و ایستاده جوانان که می کنند نگاه # نگاه بی رمق و سرد و مرده و مایوس

و شاعری و مجلات شیک در دستش # تورّقی به سخنواره های نا مأنوس

... و او به فکر فرو رفته با هزار اندوه # به تیره بختی این قرن می خورد افسوس

همیشه فقر و فلاکت، همیشه بیم و ستم # هماره دلهره و جنگ و وحشت و کابوس

صلای کفر به جای صدای ابراهیم # سپاه ظلم و ستم در ورای اقیانوس

ربوده دیو، نگین خدیو با نیرنگ # نشسته کودک شیطان به جای جالینوس

و بنز شش در مشکی چو باد می گذرد # لمیده در عقبش جا پای دنب خروس

و فحش های رکیکی که می کنند نثار # به این زمانه نامرد پست بی ناموس



از کتاب: بانک اطلاعات علمی و کاربردی

تالیف: دکتر مصطفی حق جو، علی اصغر صفائی 

۱۴ آبان ۹۳ ، ۱۷:۳۴ ۰ نظر
صبحدم

انتخاب

چند روز پیش مامان اومد و گفت خانوم همسایه میگه:

"فلانی دختر خوبیِ، حیفِ و... "

مامان گفت: "دختره نزدیک دو سال هست که زیر عقد پسرعمو شه

پسره عاشق و دختره ناراضی از اخلاق پسر، میخواد جدا شه"

شاید مامان اینو گفت که دید بعضی از مردم رو به من نشون بده... 

امّا این وسط خانوم همسایه چی فکر کرده که همچین پیشنهادی میده؟

دلم گرفت...


دختر و پسر فرقی نداره

به یه سنی که میرسی با هزار و یه جور مورد عجیب برخورد میکنی


همسایه، خاله، دایی و... 

بعضیاشون لابد دست به خیر

بعضیا هم انتظار دارن که... 


به این لیست یه عده عاشق هم اضافه کنیم

که فکر میکنن تو، تو زندگیت فقط و فقط به عشق اونا محتاجی...

و حرمتی که برای عشق شون قایل اند بیشتر از اخلاقِ... 

وقتی ام جواب رد میدی، سیل تهمتِ که سرازیر میشه ... 


+ این روزا میگذره


۱۸ مهر ۹۳ ، ۱۹:۴۵ ۱ نظر
صبحدم

کی؟ با چند ضرب؟

یکی از بازیهایی که در دوران کودکی و به ویژه نوجوانی با توپ انجام میدادیم ،  بازی خودمان در آوردیِ "کی؟ با چند ضرب؟" بود.  

در این بازی یک دروازه که معمولا چارچوب در بود انتخاب میشد و محلی برای کاشتن توپ، این محل به گونه ای انتخاب میشد که موانعی در مسیر مستقیم توپ به دروازه وجود داشته باشد. وظیفه بازیکنان گل کردن توپ با ضربات کمتر بود، هر کس با کمترین تعداد ضربه توپ را گل میکرد او برنده بود


زمانی که همبازی وجود نداشت

همین بازی را با چند حریف خیالی انجام میدادم

۸ بازیکن در دو گروه یا 16 بازیکن در 4 گروه

در واقع بجای آن حریفان، خودم بازی میکردم

در هر مرحله چند هدف، برای هر هدف هر بازیکن چند بار فرصت داشت

بهترین رکورد بازیکن ثبت میشد

تمام این اعداد و ارقام و بازیکنان یک مرحله همه را به ذهن سپرده

و به یکباره وارد کاغذ میکردم،  بعدها متوجه شدم همین بازی ساده، به طور ناخودآگاه باعث تقویت حافظه کوتاه مدت و میان مدت شده.


۱۵ مهر ۹۳ ، ۲۱:۳۴ ۲ نظر
صبحدم

جوان

خستگی کار و مشغولیت های فکری منو تو خودم برده بود

برای همین بعضی از حرفای راننده تاکسی رو خوب گوش نمیدادم

منو خطاب کرد و چیزی گفت نفهمیدم چی گفت

نگاش کردم دوباره تکرار کرد :

"اگه تو جوونی اون چیه؟ اگه اون جوونِ پس تو چی هستی؟"

من اصلا حواسم نبود کیو میگه، گفتم چرا؟

پشت چراغ قرمز بودیم، اشاره کرد به ماشین جلویی و گفت:

"ببین اون جوونو، سر و وضعشو ببین، با خودت مقایسه کن"


من توی ذهنم داشتم خودمو آماده میکردم برای اینکه از جوون دفاع کنم و اینکه نباید از روی ظاهر قضاوت کرد ولی... 

چراغ سبز شد، ماشین به حرکت افتاد و صبحتهای راننده ادامه پیدا کرد

"

بعضی از جوونا با سر و وضع ناجور میان بیرون،  من چطور میتونم با خانواده ام، همسر و دخترم بیام بیرون؟


پسره روی دستشو خالکوبی کرده

با اون لباساش

خم که میشه زیرشلواریش که روش نوشته USA معلوم میشه و... 

"


تازه داشتم متوجه میشدم که منظور این بنده خدا چیه

از خجالت فقط سکوت کردم

شاید برای دلداری گفت :

ما کسایی مثل شما رو که مثل جوونی خود مایید رو که میبینیم، امیدوار میشیم


+ نباید از روی ظاهر قضاوت کرد ولی پوشش ما غیر از جنبه های فردی، وجوه اجتماعی هم داره

+ ما در قبال امنیت و آرامش دیگران مسئولیم 

۱۳ مهر ۹۳ ، ۱۹:۳۶ ۱ نظر
صبحدم