زندگی، دانش و فناوری

علم و دانش بهترين يادبود براي انتقال به ديگران است، ادب زيباترين نيكي ها است و فكر و انديشه آئينه صاف و تزيين كننده اعمال و برنامه ها است. امام هادي علیه السّلام (مستدرك الوسائل، ج 11، ص 184، ح 4 ) منبع : راسخون

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «هیجان» ثبت شده است

امانت

چهارم یا پنجم ابتدایی
معلم تعلمیات دینی، آقای حاتمی بین ردیف نمیکتا قدم میزد و دسته کلیدش توی دستاش آروم نداشت.
بالاخره گوشه یکی از نمیکت ها نشست و شروع کرد به صحبت کردن...
" بچه ها این دسته کلیدی که تو دستمه رو می بینید؟
اگر من اینو بدم دست یکی از شما برام نگه داره که بعد بیام بگیرم این میشه امانت
بعد که بخوامش باید سالم به من پس بده ، درسته؟ "
بچه ها: اوهوم
آقای حاتمی : "خوب ! جان، مال، سلامتی و تمام نعمتهایی که خدا به ما داده درست مثل همین دسته کلید امانته. حق نداریم هر طوری که خواستیم باهاش رفتار کنیم، باید خیلی خوب مراقبش باشیم چون باید صحیح و سالم یه روزی به خدا پسش بدیم. "
۲۲ آذر ۹۳ ، ۱۶:۵۲ ۲ نظر
صبحدم

نخستین باری که سرم به سنگ خورد !

قبلاً بخشی از خاطرات رو جایی نوشته بودم!

دلایلی باعث شد که اونا را حذف کنم که شاید مهمترینش ترس از ، " از خود تعریف کردن" بود !

این بار دوباره در این وبلاگ بعضی از این خاطرات رو که کمتر ترس از خود نمایی در من ایجاد میکنه میارم.


به عنوان اولین مورد خاطره زیر ...


نخستین باری که سرم به سنگ خورد !

چهارم ابتدایی، سیزده به در رفتیم جایی که تپه های زیادی داشت ، تا اونجایی که یادمه روی تپه ها کشت هم کرده بودند ، و بین این قطعات زمین کشاورزی ، زمینی ناهموار احتمالا ً بر اثر حرکت تراکتور به وجود آمده بود همینطور مشغول بازی و تفریح بودیم ، یکی دو تا از بچه ها دوچرخه رو کمی بالا می بردند و روی این سراشیبی تپه از هیجان ایجاد شده ، آدرنالین لازمه برای شادابی را به دست می آورند.

چشمت روز بد نبینه !
منم اومدم دوچرخه رو بردم بالا ، بالا ، بالاتر ؛ الان فکرشو میکنم می بینم چقدر بی فکری کردما
سوار دوچرخه شدم ، با سرعت بسیار زیادی در حال سقوط از بالای تپه به پایین
بعداً میگفتن سوارش دوچرخه بودی هی داد میزدی ، خودم چیزی یادم نیست سرعت زیادی داشتم ، شاید مرگ رو جلوی چشمام میدم ، میدونستم دیگه حتماً یه طوری میشه زمین سنگلاخی بود و فرمان دوچرخه هی تو دستم تکون تکون میخورد ، وحشت لحظه به لحظه بیشتر میشد ، همه چیز سریع گذشت ولی نمیدونم چرا اینقدر برام طول کشید ، دایی ام از پشت سر هرچی دوید فایده نداشت ، نرسید.

بالاخره افتادم و سرم به سنگ خورد و شکست!

۲۹ آبان ۹۳ ، ۲۱:۴۸ ۰ نظر
صبحدم