زندگی، دانش و فناوری

علم و دانش بهترين يادبود براي انتقال به ديگران است، ادب زيباترين نيكي ها است و فكر و انديشه آئينه صاف و تزيين كننده اعمال و برنامه ها است. امام هادي علیه السّلام (مستدرك الوسائل، ج 11، ص 184، ح 4 ) منبع : راسخون

۷ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

خود شناسی

مدتها بود که ندیده بودمش ، کمی و فقط کمی پیرتر شده بود ...
جلو رفتم تا سلامی عرض کرده و ادای احترامی کنم. به چشم هایش نگاه کردم ، نگاهی سرد داشت.
او را هرگز این طور ندیده بودم ، آن هم بعد از این همه مدت چطور ممکن بود سرد برخورد کند.
بعدها که دقیق تر به این اتفاق فکر کردم ، به این نتیجه رسیدم که او فراموش کرده بود ... مرا نمیشناخت.

به این موضوع بارها و بارها فکر کردم و با خودم گفتم :
راستی ، اگر با خودت روبرو شوی خود را می شناسی ، خود را فراموش نکرده ای ؟!!
اصلاً تو کی هستی؟
همانکه دیروز بود ؟
آن که امروز است؟
یا آن که فردا خواهد بود ؟

اصلاً از چه زمانی بودی ؟
سن خود را ، می شماری ؟ هه !
تا کی هستی ؟
کجا هستی ؟
به کجا میروی؟
و تا چه زمانی ؟

و فقط به یک نتیجه ... به یک نتیجه میرسم !

[ که یکی هست و هیچ نیست جز او ... وحده لا اله الا هو ]

خدایا من از تو ام ،
مرا از نیستی هستی بخشیدی ،
آن زمان که خواستی مرا آفریدی و آن زمان که بخواهی نخواهم بود.
خلاقیت ، مخصوص ذات اقدس توست و مرگ و زندگی ، همه چیز در دست توست !


منبع بیت شعر :
ترجیع بند - که یکی هست و هیچ نیست جز او
شاعر : هاتف اصفهانی
سایت : http://ganjoor.net/hatef/divan-hatef/tarjeeband/

۳۰ آبان ۹۳ ، ۱۹:۴۱ ۱ نظر
صبحدم

نخستین باری که سرم به سنگ خورد !

قبلاً بخشی از خاطرات رو جایی نوشته بودم!

دلایلی باعث شد که اونا را حذف کنم که شاید مهمترینش ترس از ، " از خود تعریف کردن" بود !

این بار دوباره در این وبلاگ بعضی از این خاطرات رو که کمتر ترس از خود نمایی در من ایجاد میکنه میارم.


به عنوان اولین مورد خاطره زیر ...


نخستین باری که سرم به سنگ خورد !

چهارم ابتدایی، سیزده به در رفتیم جایی که تپه های زیادی داشت ، تا اونجایی که یادمه روی تپه ها کشت هم کرده بودند ، و بین این قطعات زمین کشاورزی ، زمینی ناهموار احتمالا ً بر اثر حرکت تراکتور به وجود آمده بود همینطور مشغول بازی و تفریح بودیم ، یکی دو تا از بچه ها دوچرخه رو کمی بالا می بردند و روی این سراشیبی تپه از هیجان ایجاد شده ، آدرنالین لازمه برای شادابی را به دست می آورند.

چشمت روز بد نبینه !
منم اومدم دوچرخه رو بردم بالا ، بالا ، بالاتر ؛ الان فکرشو میکنم می بینم چقدر بی فکری کردما
سوار دوچرخه شدم ، با سرعت بسیار زیادی در حال سقوط از بالای تپه به پایین
بعداً میگفتن سوارش دوچرخه بودی هی داد میزدی ، خودم چیزی یادم نیست سرعت زیادی داشتم ، شاید مرگ رو جلوی چشمام میدم ، میدونستم دیگه حتماً یه طوری میشه زمین سنگلاخی بود و فرمان دوچرخه هی تو دستم تکون تکون میخورد ، وحشت لحظه به لحظه بیشتر میشد ، همه چیز سریع گذشت ولی نمیدونم چرا اینقدر برام طول کشید ، دایی ام از پشت سر هرچی دوید فایده نداشت ، نرسید.

بالاخره افتادم و سرم به سنگ خورد و شکست!

۲۹ آبان ۹۳ ، ۲۱:۴۸ ۰ نظر
صبحدم

فوتبالیست ها

ترم دوم ارشد ، 12 واحد درس برداشته بودم و حسابی سرم شلوغ بود.
این درحالی بود که ترم قبلش 10 واحد داشتم و توی ترم جدید به شدت درگیر بعضی از پروژه های درسای ترم قبل هم بودم
با این اوضاع همچنان نیم نگاهی هم به فعالیت های غیر درسی داشتم
مثل همیشه و همین الان، روحیه ام خوب بود D:

تا اینکه یه روز دانشگاه دعوت به همکاری برای یه پروژه داشت، در حوزه برنامه نویسی در پردازش موازی
مسئول مربوطه رو به پیدا کردم و رزومه و ثبت نام و ...
بعد از چند هفته با من تماس گرفتن که بیا ...
رفتم ولی مسئولش که یه دانشجوی کارشناسی بود گفت :"
این فقط پروژه نیست چون دعوت به همکاری و ... اس، ممکنه به جای این، شما بیای تو تیم ربات های سایز متوسط ؟!"
گفتم : مشکلی نیس فقط میخوام کمک کنم ...
و واقعاً هم همینطور بود !

شروع کردم به فعالیت در گروه
چند تا تمرین و کار آزمایشی و ...
و بعدش وظیفه اصلی من قسمت پردازش تصویر چشم ربات بود !
با وجود کمبود وقتی که داشتم ، کارا خوب پیش میرفت.

امّا یه سری اتفاقات دلسردم کرد [به ادامه مطلب رجوع کنید]
ادامه مطلب...
۲۸ آبان ۹۳ ، ۱۱:۲۷ ۰ نظر
صبحدم

زندگی

بالاخره بعد از مدتها دیشب حدود سه ساعت خواب راحت داشتم.

با خیال نسبتاً راحت ;)

صبح هم کارها خوب پیش رفت.

تا اینکه در میانه روز غول خواب بر چشمان خسته غلبه کرد و دو ساعت خواب اضافه ...

بیدار که شدم و در حال گنگی و گیجی D:

به دستور مامان نان - به قول شما نون :) - خریده و پس از بازگشت به خانه مجدداً به امر مامان :

"برو به بابا توی جمع کردن برگا کمک کن"

مشغول ماموریت خطیر چپوندن برگا توی گونی شدم.

و امّا ...

موقع جمع کردن برگای درخت انجیر از زمین به مورد جالبی برخوردم.

چند تا میوه انجیر هنوز نرم و سالم بودن !!!

از وسط نصفش کردم و عکس گرفتم، تازه و سرحال :

انجیر

در حالی که کم کم به انتهای دومین ماه پاییز میرسیم

کلی بارون و سرما هم داشتیم

این از اون نشونه های امید و دوست داشتنی خدا است

انجیر میوه ای بهشتی که خدا روی اون قسم میخوره


+ درخت انجیر (خونه ما) معمولاً تا اوایل شهریور به کلی تمام میوه رسیده و شروع به خشک شدن میکنن !

+ درخت انجیر به سرما حساسه !

+ انجیر هم خودش و هم سوره اش کلی خاصیت داره ;)

۲۷ آبان ۹۳ ، ۱۷:۳۵ ۰ نظر
صبحدم

جوانیم فدای حسین!

امروز موقع برگشتن به خونه، چشمم به شیشه عقب ماشین جلویی افتاد

روی شیشه درشت نوشته بود: جوانیم فدای حسین 

در ذهنم گفتم:تو چه کار کردی برای حسین که همچین ادعای بزرگی داری؟!

همیشه ادعا داشتن راحت تر از عمل کردن بوده و هست

ادعا یعنی قبل از انجام کاری اون رو به خودت نسبت بدی

البته ابراز احساسات و علاقه در این مورد بد نیست

ولی باید ترسید


+ هزاران نفر با نامه ادعای یاری کردن حسین رو داشتن

ولی در عمل تنهاش گذاشتن

۱۵ آبان ۹۳ ، ۱۶:۵۷ ۰ نظر
صبحدم

واحد

و ایستاده سرِ پا، دوباره در اتوبوس # و بوق و زوره و فریاد و دنده ی معکوس

و مردهای نشسته سه تا سه تا با هم # و چهره های زنان درهم و چروک و عبوس

و ایستاده جوانان که می کنند نگاه # نگاه بی رمق و سرد و مرده و مایوس

و شاعری و مجلات شیک در دستش # تورّقی به سخنواره های نا مأنوس

... و او به فکر فرو رفته با هزار اندوه # به تیره بختی این قرن می خورد افسوس

همیشه فقر و فلاکت، همیشه بیم و ستم # هماره دلهره و جنگ و وحشت و کابوس

صلای کفر به جای صدای ابراهیم # سپاه ظلم و ستم در ورای اقیانوس

ربوده دیو، نگین خدیو با نیرنگ # نشسته کودک شیطان به جای جالینوس

و بنز شش در مشکی چو باد می گذرد # لمیده در عقبش جا پای دنب خروس

و فحش های رکیکی که می کنند نثار # به این زمانه نامرد پست بی ناموس



از کتاب: بانک اطلاعات علمی و کاربردی

تالیف: دکتر مصطفی حق جو، علی اصغر صفائی 

۱۴ آبان ۹۳ ، ۱۷:۳۴ ۰ نظر
صبحدم

دامن چین دار گل گلی

دیروز مامان دامن بچگانه ای که خودش دوخته بود رو به من نشون داد و گفت: "خوبه برای دختر فلانی؟"

بلافاصله به شوخی گفتم: "بذارش برای دختر خودم"

همینکه این جمله رو شنید، بلند خندید و قربون صدقه ای بچه ای رفت که هنوز... 


امروز تمام لباسهای با سایز کوچیک رو یکی یکی نشونم میداد و اسمشونُ میگفت :

یقه خرگوشی

پلی دار

دامن شلواری

و... 


محو مدلهای مختلف و سایز کوچیک شون شده بودم

تن یه بچه فسقلی چقدر میتونست قشنگ باشه


+ ابعاد لباسا با احساسات آدم بازی میکرد :)

۰۷ آبان ۹۳ ، ۲۳:۴۶ ۰ نظر
صبحدم