مدتها بود که ندیده بودمش ، کمی و فقط کمی پیرتر شده بود ...
جلو رفتم تا سلامی عرض کرده و ادای احترامی کنم. به چشم هایش نگاه کردم ، نگاهی سرد داشت.
او را هرگز این طور ندیده بودم ، آن هم بعد از این همه مدت چطور ممکن بود سرد برخورد کند.
بعدها که دقیق تر به این اتفاق فکر کردم ، به این نتیجه رسیدم که او فراموش کرده بود ... مرا نمیشناخت.

به این موضوع بارها و بارها فکر کردم و با خودم گفتم :
راستی ، اگر با خودت روبرو شوی خود را می شناسی ، خود را فراموش نکرده ای ؟!!
اصلاً تو کی هستی؟
همانکه دیروز بود ؟
آن که امروز است؟
یا آن که فردا خواهد بود ؟

اصلاً از چه زمانی بودی ؟
سن خود را ، می شماری ؟ هه !
تا کی هستی ؟
کجا هستی ؟
به کجا میروی؟
و تا چه زمانی ؟

و فقط به یک نتیجه ... به یک نتیجه میرسم !

[ که یکی هست و هیچ نیست جز او ... وحده لا اله الا هو ]

خدایا من از تو ام ،
مرا از نیستی هستی بخشیدی ،
آن زمان که خواستی مرا آفریدی و آن زمان که بخواهی نخواهم بود.
خلاقیت ، مخصوص ذات اقدس توست و مرگ و زندگی ، همه چیز در دست توست !


منبع بیت شعر :
ترجیع بند - که یکی هست و هیچ نیست جز او
شاعر : هاتف اصفهانی
سایت : http://ganjoor.net/hatef/divan-hatef/tarjeeband/